مهدیه آمل

مهدیه شهرستان آمل درسال 1335 تاسیس وشروع به کار کرده است

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

بانک رسانه مهدیه آمل

بایگانی

نويسندگان

پربحث ترين ها

حسینیه

معرفی کتاب مهدوی

پیوندهای تصویری

bayanbox.ir bayanbox.ir bayanbox.ir

پيوندها

شهدای شاخص

سایت علما و مراجع

گالری تصاویر
۰

شهیدمدافع حرم روح الله صحرایی

 شهدای مهدیه آمل زندگی به سبک شهدا مدافعان حرم شهدا

شهیدمدافع حرم روح الله صحرایی

شهدای مهدیه آمل

مشخصات
شهرستان : آمل

استان : مازندران
وضعیت تاهل : متاهل

یگان : لشگر 25 کربلا

نوع عضویت : سپاه - کادر

مذهب : شیعه

دین : اسلام‌‌
نام پدر : غلامرضا

نام مادر : فاطمه ابراهیم نیا

مسئولیت : جانشین دسته

رشته تحصیلی : حقوق

تحصیلات : لیسانس
رسته : پیاده

وصیت نامه شهید مدافع حرم روح ا... صحرایی:

با سلام و درود به پیشگاه حضرت حق و محضر ولی عصر (عج) و نائب بر حقش حضرت امام خامنه ای ( دامت برکاته) و به ارواح ملکوتی امام خمینی (ره) و همه شهدای راه حق.
اینجانب روح ا... صحرایی فرزند غلامرضا، وصیت نامه ی خود را در طی 2 قسمت می نویسم:
قسمت اول مربوط به خانواده و قسمت دوم خدمت فامیل ها و دوستان و آشنایان ، هم محله ای ها و همکاران عزیز می باشد.


قسمت اول:
پدر عزیزم، مادر دلسوزم ، همسر صبورم و برادر مهربانم ، من با اشک چشم و دلی شاد از نزد شما به محضر الهی می روم. جسم من می رود ولی روح من در کنار شماست، پس بر من گریه نکنید، چون که من نمرده ام، بلکه زنده ام و شما را می بینم. من و امثال من هدیه و نعمتی هستیم که خداوند به هر پدر و مادری می دهد و شماها مرا به نزد عزیز دلم خداوند بلند مرتبه فرستادید و من در راه حق رفتم و در محضر او به آرامش دل رسیده ام. شماها هم برای اینکه این فراق جسمانی مرا تحمل کنید و برایتان آسان شود، بیاد آورید کربلا را ، صبوری و استقامت حضرت زینب (س) را ، برادران و برادرزادگان و پسران خود را به میدان نبرد فرستاد و جلوی چشم آن حضرت همه شهید شدند و سرمبارکشان بالای نیزه رفت. بیاد بیاورید امام حسین (ع) و سرگذشت آن حضرت را ، من بیچاره که آبرومند و سربلند رفتم و با عزت و احترام بر می گردم. من در محضر خداوند و امام حسین (ع) شرمنده ام که چرا یکبار برایشان جان می دهم و چرا دیر.
نماز و حجاب خود را حفظ کنید و برای خدا زندگی کنید و همیشه بیاد خدا باشید. فرزندانم را طوری تربیت نمایید که پرچم دار راه شهیدان باشند تا ان شاا... در ظهوری نزدیک در زمره سربازان واقعی امام زمان (عج) قرار گیرند.


قسمت دوم:
خدمت همه فامیل ها و دوستان و آشنایان، هم محله ای ها و همکاران عزیز، اولا بگویم که این وصیت نامه ، صرف نصیحت به شما نیست، بلکه تذکر خودم نیز می باشد. خیلی سخت است برای من نوشتن این چند جمله ، چون حرف دل را در محضر خداوند نمی توان روی کاغذ آورد و بیان کرد. حرف درل را باید فقط به محضرش گفت، چون عاشق واقعی اوست. اگر می خواهید زندگی کنید، برای خدا زندگی و اگر خواستید بمیرید برای خدا و در راه او جان بدهید. متوسل به عشق الهی شوید، این عشق پایدار است و آرامش بخش می باشد. هم در این دنیا و هم در آخرت در محضرش، عشق زمینی ، هدیه و نعمت و رحمت عشق الهی است. عاشق مطلق خداست و بعد پیامبرانش و بعد معصومین(ع) ، چون خود خداوند می فرماید: من از رگ گردن به شما نزدیکترم ، من دوست دارم دست شما را بگیرم و بسوی خود باز گردانم و به شما آرامش دهم، می فرماید: پس چرا قدر این عاشق بی نیاز و بی توقع را نمی دانید. حالا من بیچاره در محضر خدا کجا هستم و شما ای عزیزانم کجا هستید و به کجا می روید، به حال و احوال خود بنگرید تا متوجه شوید کجای کارید.
ای عزیزانم، خدارا، خدارا، فراموش نکنید، رسم این عشق و عاشقی ا بین خود و خدای خود بهم نزنید، تا زنده اید خدا منتظر شماست و بدانید کسی که برای خدا و در راه خدا مرده است، نمرده است ، بلکه زنده است و در محضر الهی تا ابد می ماند.
برای ما گریه نکنید، ما زنده ایم و در محضر خدایم ، برای مصیبت امام حسین (ع) گریه کنید.
توصیه من این است که دست از ولایت فقیه بر ندارید و نماز و حجاب خود را حفظ کنید و در راه رضای خداوند قدم بردارید و خود را به آرامش برسانید. ظهور حضرت نزدیک است ان شاا... که زمینه ساز ظهور باشید.
یادو خاطره ی همه شما در ذهن من هست و می ماند.
براهل حرم، اگر جسارت بشود. این قافله، گر دوباره غارت بشود
یک تن ز یزیدیان، نماند درشام بر لشکر حق ، اگر اشارت بشود
خداحافظ ما خوشحال رفتیم
روح اله صحرایی

همسر شهید

روزهای شیرین زندگی با روح الله را روایت می‌کند: من از دوران راهنمایی، بعد از نمازهایم که دعا میکردم، از خدا میخواستم یک همسری قسمت من بکند که به کمک هم بتوانیم هر چه بیشتر به خدا نزدیک شویم و با هم بتوانیم به کمال برسیم، وقتی گفتن خواستگارت پاسدار هست، تا حدودی خیالم راحت شد، چون میدانستم هر کسی لیاقت ندارد وارد سپاه شود و بعد از صحبتهایش در جلسه خواستگاری گفتم: این پسر همانی هست که همیشه از خدا میخواستم، در خواستگاری از شغلش گفت و از سختی هایی که ممکن است به جهت شغلش داشته باشیم، و مهمترین چیزی که گفت این بود که دوست دارم همسر آینده من راضی و راز دار باشد، اگر گاهی نان شب نداشتیم بخوریم، کسی نباید بفهمد و اگر برایمان مائده آسمانی از آسمان آمد هم کسی نباید بداند و باید به آن چیزهایی که داریم راضی باشیم و همیشه شکر گذار… بعد از صحبتهایش فهمیدم که معرفتش خیلی بیشتر از آن چیزی هست که همیشه از خدا میخواستم. مهریه ام ۱۱۴ سکه و یک جلد قرآن کریم بود.

پنج سال و نیم با هم زندگی کردیم، ولی از اول عقدمان ایشان در ماموریت بود. و به این ماموریت رفتن ها و سختی ها عشق می‌ورزید، در دوران نامزدی‌مان یک سال مرز زاهدان بود، بعد از عروسی دو سال مرز کرمانشاه و ۶ ماه، پیرانشهر بود و یکماه سوریه، که به شهادت ختم شد.

روح الله خوش اخلاق و شوخ طبع بودند، دائم الوضو و دائم الذکر بودند، شبها قبل از خواب سوره واقعه می‌خواندند و صبح ها دعای عهد ایشان ترک نمیشد، به نماز اول وقت و جماعت و به نماز جمعه اهمیت زیادی می‌دادند، عاشق و مطیع امر رهبری بودند.

روح الله مخلص بود، دوست داشت کارهایش طوری باشد که فقط خدا ازش راضی باشد و نظر عرف جامعه برایش مهم نبود.

یکی از چیزهایی که خیلی بدش می‌آمد غیبت کردن بود، روی چشم و هم چشمی و سنتهای غلط حساس بود، اگر مهمانی میرفتیم که چند نوع غذا داشتند، ناراحت میشد و می‌گفتند: با یک نوع غذا هم سیر می‌شدیم. وقتی چیزی می‌خرید توجه می‌کرد که فروشنده فرد مومن و حلال خور باشد، از فروشنده بی‌حجاب خرید نمی‌کرد، هر چند ارزانتر هم میفروخت، در مورد خمس خیلی دقت داشت، تاریخ خمسی مشخص داشت و حسابی باز کرده بود و پولهایی که خمس به آنها تعلق نمی‌گرفت را به آن حساب واریز می‌کرد، در تاریخ خمسی به انبار میرفت و خمس برنج و مایحتاج سالیانه ای که اضافه کرده بود را حساب می کرد. وقتی به کسی قرض میداد سعی میکرد کسی متوجه نشود، حتی من.

زندگی نامه شهدا را میخواند و دوست داشت خودش و زندگیش را شبیه شهدا بکند، هر وقت شهیدی می آوردند، دوست داشت باهم و همراه محمد رسول در مراسمات شرکت کنیم، و به شوخی میگفتند: دفعه بعدی دیگه نوبت من هست که بروم. با اینکه زیاد در کنار هم نبودیم ولی زندگیمان پر از خاطره‌های شیرین بود، به مسافرت اهمیت زیادی می‌دادند و سالی دو بار به پابوسی امام رضا (ع) میرفتیم و شاید اولین باری که دو تایی،۲ ماه بعد از عقدمان به مشهد رفتیم، جزء شیرین ترین خاطرات زندگی ام باشد.

به همه ائمه ارادت داشتند، ولی اکثر شهدا به حضرت زهرا (س) ارادت خاصی دارند و به حضرت رسول(ص) هم ارادت زیادی داشتند و بخاطر همین اسم محمد رسول را برای پسرمان گذاشتند و به نقل از دوستانش در لحظه جان دادن یا رسول الله گفتند و عروج کردند.

عاشق و مطیع محض رهبری بودند، در وصیت نامه شان سفارش میکنند که دست از ولایت فقیه برندارید، می گفتند: هر وقت آقا اشاره ای بکنند برای جهاد حتی منتظر اجازه شما نمیشینم و میروم. اگر همه مردم یک طرف رفتن و آقا یک طرف، به سمتی برو که حضرت آقا رفته است. یکبار وسط سخنرانی آقا که از تلویزیون پخش می شد، حضرت آقا سرفه ای کردن و آقا روح الله به زبان محلی خودمان گفتند: جان ته کلشه دا. یعنی: جان، فدای سرفه ات شوم.

وقتی می خواست وارد سپاه شود ۹ ماه طول کشید. و وزنشان نسبت به وزن ایده آل سپاه کم بود و ایشان چند وقتی شروع به خوردن زیاد غذا کردند، ولی باز وزنش آنقدر بالا نرفت و در روزی که باید برای تست وزن میرفت، چاره ای اندیشید؟ !

پوتین های سنگین دوران سربازی ارتش را پوشید و چند میله آهنی بیست سانتی را زیر جوراب به پاها بست و لباس زیاد پوشید و توی جیبهایش سکه های ۲۵ و ۵۰ تومانی را جاسازی کرد، تا وزنش را به وزن ایده آل سپاه برساند و بالاخره با زحمت زیاد در سپاه قبول شد.

روح الله هر کاری که میخواست انجام بدهد با پدرش مشورت میکرد، موقع تولد محمد رسول پدر شوهرم گفت: اسم بچه را محمد جواد بگذارید و روح الله هم که اسم محمد رسول را از قبل برای محمد رسول انتخاب کرده بود و به حضرت رسول هم خیلی ارادت داشتند. به شوخی به پدرشان گفتند: بابا اسم پسر دومم را شما انتخاب بکنید و همین طور هم شد و محمد جواد که شش ماه بعد از شهادت باباش به دنیا آمد، پدر شوهرم اسمش را محمد جواد گذاشتند.

چند روزی بود که از ماموریت پیرانشهر آمده بود و با اینکه در مرخصی بود و جزء گروه اول اعزامی برای رفتن به سوریه نبود، اما با علاقه و سماجت زیاد اسمشان را جزو گروه اول اعزامی قرار داد، تا زودتر به سوریه بروند.

چند هفته قبل از رفتن به سوریه یک روز با خوشحالی به خانه آمد و گفت: خانم خبر خوش دارم، حدس بزن چی شده؟ گفتم: اسممان در قرعه کشی تعاونی که داشتیم افتاده؟ گفت نه مهمتره؛ گفتم: ‌میخواهی ماشین بخری؟ گفت: نه بابا؛ پاسپورتم آمده. و با ذوق و شوق زیاد، بسته را باز کرد و پاسپورت را آورد بیرون. پاسپورت را چند روزی روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود و میگفت: اینجا جلوی چشمات باشه تا دلت محکم شود که باید بروم.

شب قبل از رفتن شروع کردن به وصیت کردن، که خمس مالم داده شده، اگر نبودم بچه‌ها را خوب تربیت میکنی تا ان شاءالله باید سرباز امام زمان (عج) شوند. و اگر تا حالا در حقم کوتاهی کردند من ببخشمش. از گوشه چشمهایم بی اختیار اشک جاری شد.


فرزندان شهید : محمد رسول و محمد جواد
وقتی اشکهایم را دید گفت:حاضرم هر چی که در این دنیا دارم به شما بدهم، حتی ثواب جهادم مال تو باشد. فقط دوست دارم با رضایت کامل من را بفرستی که بروم. و بعد از دلایل رفتنش گفت: که پیامبر فرموده هر کسی صدای مسلمانی را بشنود که کمک میخواهد و کمکش نکند مسلمان نیست و اینکه اکثر کسانی که مظلومانه در سوریه کشته میشوند شیعه هستند و از جنایتهایی که داعش در سوریه انجام میداد برایم گفتند. و گفت اگر داعش دستش به حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) برسد مطمئن باش که به آنها جسارت میکنند. و وظیفه خودش می دانست که نگذارد این اتفاق بیفتد. میگفت: اگر خدایی نکرده این اتفاق بیفتد فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) جوابی نداریم که بدهیم. اگر یکی بگوید شوهر من نرود و یکی دیگر بگوید فرزند من نرود پس چه کسی باید دفاع بکند. امام زمان (عج) سرباز میخواهد و سرباز واقعی آقا در سختی‌ها مشخص می‌شود. و من گفتم: من کاره‌ای نیستم که بخواهم به شما اجازه بدهم یا ندهم. من راضیم، ان شاءالله که خدا از ما راضی باشد.

آخرین دیدار:

مثل همیشه که به ماموریت میرفت، این بار هم چند باری از زیر قرآن رد شد و اولین بار و آخرین باری شد که به ماموریت میرفت و با هم از خانه خارج شدیم و من و محمد رسول وسط راه از تاکسی پیاده شدیم، تا برویم خانه پدرم و چشمانی که با دلهره تاکسی را تا از تیررس نگاهم خارج شود، تعقیب میکرد و انگار دلم را با خودش میبرد و بغضی که در گلو نشست.

آخرین صحبت تلفنی مان شب قبل از شهادت بود که این اواخر هر وقت زنگ میزد، آخر صحبتهایمان میگفت: خانم! محکم و قوی هستی؟ و من هم که نمیخواستم با حرفهایم خللی در اراده محکمش در جهاد ایجاد بکنم می گفتم: آره عزیزم، مطمئن باش.

آدمها بدترین خبری که هر کسی ممکنه بشنود، خبر از دست دادن عزیزی هست که همه چیز آدم است، انگار دنیا روی سرم خراب شد و از آن زمان، بی ارزش بودن این دنیا را با تمام وجودم درک کردم.

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی