مهدیه آمل

مهدیه شهرستان آمل درسال 1335 تاسیس وشروع به کار کرده است

دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

بانک رسانه مهدیه آمل

بایگانی

نويسندگان

پربحث ترين ها

حسینیه

معرفی کتاب مهدوی

پیوندهای تصویری

bayanbox.ir bayanbox.ir bayanbox.ir

پيوندها

شهدای شاخص

سایت علما و مراجع

گالری تصاویر
۰

شهید سیدمحمدحسن نژاد

 شهدای مهدیه آمل زندگی به سبک شهدا شهدا

شهید سیدمحمدحسن نژاد

شهید سیدمحمدحسن نژاد

شهدای مهدیه آمل

مشخصات شهید
نام ونام خانوادگی :سید محمد حسن نژاد
نام پدر : سید کاظم
نام مادر : بتول
نام همسر : زهرا
نام فرزندان : سید محمد مهدی
سال تولد : 1337
محل تولد (استان /شهر ) : مازندران – آمل
سال ورود به امور تربیتی : ؟؟؟
مدرک تحصیلی : فوق دیپلم
محل اشتغال : مدرسه
سایر سمت های اداری :
نحوه شهادت : ترور توسط منافقین کور دل جهاد درجبهه های حق علیه باطل 
تاریخ شهادت : 61/05/17
محل شهادت: شلمچه
محل دفن شهید: آمل
تاریخ اعزام به جبهه : 61/03/19
محل اعزام (استان /شهر) : آمل
مدت حضور در جبهه : 2 ماه

--------------------------------------------------------------

زندگی نامه شهید
بسمه تعالی
محمد حسن نژاد در خانواده ای مذهبی متولد شد . پدرش حاج کاظم حسن نژاد دربازار دارای اسم ورسمی بود و از بازاریان قدیمی به شمار می آمد. پس از تولد وگذراندن دوره طفولیت دوران ابتدایی وراهنمایی ودبیرستان را درشهر آمل سپری کرد ودراین دوران در مسیر انقلاب قرار داشت وبا انقلاب اسلامی در سال 57 به جمع انقلابیون آمل پیوست ودر پایین کشیدن وشکستن مجسمه شاه حضور داشت . بعد از آن که در گشتهای شبانه وحفاظت از محله ها درآن دورانی که حکومت مرکزی تسلط چندانی بر امور شهری نداشت با برادران انقلابی خود همکاری داشت ودر حزب جمهوری اسلامی مشغول به فعالیت شد وبه عنوان دبیر دینی درآموزش وپرورش با مدرک فوق دیپلم استخدام وبه خدمت مشغول شد .
در اوایل سال 60 با یکی از دانشجویان خط امام که برای کارهای فرهنگی به آمل منتقل شده بود به نام زهرا جهانگیر ازدواج کرد .
ایشان زندگی حضرت علی را الگوی زندگی مشترک خود قرار دادند .درواقعه جنگل آمل در بهمن سال 60 هم پای مردم غیور آمل نقش آفرینی کردند .
حضوری فعال وتأثیر گذار داشتند وبا سپاه پاسداران همکاری تنگاتنگی داشتند .
پس از آزادی خرمشهر در خرداد 61 ایشان نیز برای یاری همرزما نشان ودفاع از میهن خود به عنوان معلم بسیجی عازم جبهه های حق علیه باطل شدند و دراهواز پادگان کربلا در یگان توپخانه مستقر شدند .در عملیات رمضان در منطقه کوشک مورد اصابت ترکش خمپاره قرار می گیرند وبه بیمارستان اهواز وسپس به بیمارستان شهید بهشتی اصفهان منتقل شدند درآنجا دربستر بیماری در همان بیمارستان صاحب فرزندی شدند و نام او را مهدی گذاشتند و هفده روز بعد دیده از جهان فرو بستند وبه درجه رفیع شهادت رسیدند .
اللهم الرزقنا شفاعتهم یوم الورود
پایان

--------------------------------------------------------------
(وصیت نامه شهید) سید محمد حسن نژاد 
انالله وانا الیه راجعون
سلام ودرود بر کلیه پیامبران خدا ، سلام ودرود بر اولیاءالله وامام عصر مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) ونائبش روح خدا ،سلام ودرو د بر شهیدان راه اسلام ودرود بر پاسداران اسلام ،پرچمداران از سلاله پاکان معصومین ، روحانیت عظیم الشأن .
ما چطور می توانیم شکر نعمت های خدارا بجا بیاوریم ، ما چطور می توانیم روسفید در پیشگاه خدا وقرآن باشیم ، غرق گناه ، اسیر هوس ،آرزو ها ی طول ودراز دنیا ،غافل از کسب توشه در دنیا خسران زده شدیم در صورتی که خدا وپیامبر وامامان حاضر بودند ، در صورتی که کتابمان قرآن بود .مابه خودمان ظلم کردیم در صورتی که اگر رشد کرده بودیم وکسب می کردیم فضائل قدسیه را، تقرب به تو می شدیم یا با صالحین وابرار همنشین می شدیم وبا شهدا می شدیم .
خدایا به ما توان عطا کن تا بر نفسمان چیره وبر عقلمان حاکم، وبا اطاعت محض از تو،قلبمان سرچشمه علم وحکمت ومعرفت تو گردد.
ودر پیشگاه امام زمان ونائب به حقش وشهداء اسلام مخصوصا شهدای انقلابمان یعنی شهید مظلوم سید محمد حسین بهشتی که در محضرش خجالت زده هستم چرا که در سر چشمه علم حیات آنچنانکه باید حق مطلب را نسبت به او ادا نکردم.
خدایا بمن توان خدمت گزاری به انقلاب اسلامی ایران عطا کن تا بتوانم گناهانم را با خدمت صادقانه وایثار گرانه پاک نمایم .
خدایا توخودت حافظ راه باش که این انقلاب حیات برای بشریت عصرمان هست ،که این انقلاب سر آغاز وراثت مستضعفین است ،که این انقلاب خشم انتقام مسلمین جهان بر علیه هرچه کفر والحاد ،شرک ونفاق است .من با این انقلاب حیات افتخار آمیز وشرافتمندانه به هیج وجه حاضر نیستم که دیگر ثانیه ای از عمرم را که با عبادت می توانم مراتب ایرانی خودم را بالا برده ودر بهترین منزلگاهها قرار گیرم مفت از دست دهم . گرچه هنوز به جبهه راه پیدا نکردم ولی خدامی داند که عاشق جبهه هستم . خدایا توان و قدرت عطا کن تا با دشمنان خدا ورسول وامامانت بجنگم ودراین راه شهادت که اوج اعتلا وتکامل مقام انسانی است برسم.
واز این زندان واز بوی گند وعفونت ملحدین ومشرکین نجات یابم تااز مرگ با هر شکلش که باشد استقبال می کنم وهیچ ترسی ندارم که مرگ یک انتقال است ، وعبور از یک پل است .از آنهائی که با من در ارتباط بوده اند می خواهم که مرا ببخشند واگر چیزی ازمن طلب دارند از همسرم یا از حزب جمهوری اسلامی آمل بگیرند الان هیج به یادم نمی آید که بدهکار کسی باشم والسلام

-------------------------------------
خاطرات
نام ونام خانوادگی گوینده خاطره : حبیب ا... حسن نژاد
من به اتفاق همسرم برای تبریک ازدواج شهید محمد حسن نژاد با خانم زهرا جهانگیر به منزلشان رفته بودیم وقتی وارد شدیم دیدیم هر دو نفرشان روی یک گلیم نشسته اند وسفره ی شام پهن است وکنسرو لوبیا سرسفره بود و مارا سر سفره دعوت کردند بعد از شام از برادر شهیدم سئوال کردم پدرمان قالی فروش دارند چرا از مغازه پدر فرشی نمی آوری جواب دادند می خواهیم درزندگی پیرو امیرالمومنین علی بن ابیطالب (ع) باشیم – سوال کردم چرا از مرغ محلی کوپنی به ما می دهند استفاده نمی کنی پاسخ داد می خواهم به افرادی که همیشه اعتراض می کنند بدهم تا اعتراضی نکنند .
-خاطره دوم
ایشان بعد از مجروحیت دربیمارستان اصفهان بستری شدند من به ملاقات ایشان رفتم دیدم درد زیادی را تحمل می کند ایشان در منطقه ییلاقی مان آبشار را خیلی دوست داشت گفتم سید محمد انشاء الله بعد از خوب شدن به آبشار می رویم ایشان با همان درد لبخندی برلبانش نشست .
خاطره سوم
ایشان در اصفهان بستری بود همسرش که باردار بودند به ملاقاتش آمدند همانجا فرزندش به دنیا می آید و شهید حسن نژاد قبل از شهادت فرزندش را می بیند .
خاطره چهارم، دفاع در 6بهمن
در روز 6 بهمن 60 در درگیری با منافقین اسلحه را به دست گرفت وبا منافقین جنگید .

خاطرات
نام ونام خانوادگی گوینده خاطره : احسان جهانگیر
من درجبهه بودم اطلاع پیدا کردم که خواهر زهرا با سید محمد حسن نژاد ازدواج کرد یک روز جوانی آمد به من گفت شما آقای احسان جهانگیر هستید گفتم بله گفت من تازه داماد خانواده شما شدم اینجا آغاز آشنایی ما بود .
بعد گفت می خواهم خوابی که دیدم را برایتان نقل کنم گفتم : بگو
بعد گفت : نمی خواهد . اصرار کردم گفت : در خواب دیدم درعملیات شرکت می کنم و دوپایم قطع می شود وفردی بنام حسنی مرا به دوش می کشد وبر می گرداند واز خواب بیدار شدم .
ما در اهواز بودیم هوا خیلی گرم بود اینقدر گرم بود بچه های رزمنده برای حفظ از گرمای آفتاب به یک آموزشگاه در داخل کلاسها پناه برده بودند شهید سید محمد ... این کلاسها گشت تا آقای حسنی را پیدا کند که آخر هم پیدا کرد وجریان را توضیح داد آن زمان به آقای حسنی گفت من انتظارم بیش از اینهاست من آرزوی شهادت را دارم .
بعد با هم عکس گرفتیم وعملیات شروع شد وشهید سید محمد در آن عملیات مجروح شد .

خاطرات
نام ونام خانوادگی گوینده خاطره : زهرا جهانگیر
من برای عیادت همسرم شهید حسن نژاد به بیمارستان رفتم صبح بود اجازه ملاقات را داده بودند دیدم همسرم به من می گوید : امروز ساعت 5 بعدازظهر با هم به آمل می رویم من خواستم بروم فرزند را شیربدهم دکتر گفت نرو هر لحظه احتمال شهادت شوهرت وجود دارد من به آقای دکتر گفتم :
نه هنوز مانده رفتم فرزندم را شیر دادم .
راس ساعت 4 و50 دقیقه حالش به هم می خورد ودقیقاً ساعت 5 به شهادت می رسد .
خاطره دوم
وقتی همسرم شهید حسن نژاد شهید شد برادرم شهید نشده بود
درعالم خواب دیدم شهید حسن نژاد برادرم را بغل می کند و در قبر خود می برد فردا صبح ( من که درشهر آمل دبیر بودم ) سرکلاس درس رفتم به مدیر مدرسه خبر دادم هر زمانی تماس گرفتند به من خبر بده چون برادرم شهید شد .
سر کلاس درس با بچه ها صحبت می کردم و گفتم برادرم شهید شد. شما باید قدر این ایام را بدانید خوب درس بخوانید تا آخر ساعت آن روز در مدرسه خبری نشد تا اینکه به دم در خانه رسیدم دیدم برادر شهید حسن نژاد ایستاده، گفتم برادرم شهید شد؟ گفتند نه مجروح شد گفتم نه بلکه شهید شد وتماس گرفتم تا نیامدم دفن نکنید .

خاطرات
نام ونام خانوادگی گوینده خاطره : زهرا جهانگیر
(خاطره ای از شهادت برادر)
من 14 ساله بودم که درعالم رویا وخواب دیدم برادر محمد که اکنون 7 ساله است در گودال قتلگاه است وبه من می گویند برای برادرت نماز شهادت بخوان هرچه نگاه می کنم می بینم محمد است امّا قد او 60/1 می باشد . ازآن به بعد احترام خاصی برایش قائل بودم تا در زمان شهادت دقیقاً قدش 60/1 بود.
خاطره از شهید حسن نژاد
شهید حسن نژاد در بیمارستان به دلیل مجروحیت بستری بود مادرم به عنوان پرستار مواظب ایشان بود وبه مجروح دیگرجنگی را آوردند ودکتر گفت این مجروح معلول می شود ودکتر رفت مادرم دید که مجروح امام عصر(عج) را صدا زد وگفت خدایا من سرپرست خانواده برادرم هستم وتنها سرپرست خانواده ... معلولیت چه کار کنم ،کمکم کن دیدم دستش را محکم مشت کرده مادرم متوجه شد شیشه عطری افتاده آنرا برداشت واین مجروح که دکتر گفت شهید می شود وبلند شد دنبال مجروح دیگر می گردد در تمام بیمارستان گشت دربخش آی سی یو مجروح را دید ومشت را بازکرد چیزی ندید مادرم که اورا همراهی می کرد عطر را به او داد واو عطر را به بدن آن مجروح کشید وخوب شد ومجروح رزمنده به سوی میدان نبرد حرکت کرد .

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی